دلنوشته های مهرداد اکبری

ساخت وبلاگ
................ مثل دیالوگ انتهای فیلم" پاپیون " : ما هنوز ....نفس... می کشیم !.من از نهایت شب حرف می زنممن ازنهایت تاریکی وازنهایت شبحرف می زنماگر به خانه من آمدی برای‌من ای‌مهربانچراغ بیاور و یک دریچه که از انبه ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم* فروغ.روزها ی زیبای اردیبهشت شروع شده .... روزهای شیرین وخنک بهار..... یکی دوروز هم تعطیل بود...یک عیدعربی است ومربوط به مسلمون ها .....اما در زاهدان و شهرهای سنی نشین کردستان عید را خودشان با رای وتشخیص خودشان یک روز جلوتر جشن گرفت اند...خلاصه بلبشوی عجیبی است ...حر ف مرکز سیاسی و مذهبی حکومت انگار دیگر کاربردی ندارد...تعطیلی زودتر باهرعنوان وبهانه ای هست به همه ی بسیار خوش بگذره ....این عیدرابه کسانی که باورش دارند تبریک می گم ...اگرچه این روز ها خوشی به سینه مون و غیرت ایرانی مون ضرر داره ...در گوشه گوشه ی شهرو روستاهای کشورمان خانواده هایی داغدارند.... یاد ان شعله های جوان و زیبای شکفته در تاریکی این شب بلندوپرخطر گرامی باد ....به منظره ی وطن بنگریم .... بحران و گرانی و فقر و فساد و بد بختی و مرگ ومسمومیت دختران اهل علم همه جا را فرا گرفته .... همه چیز را .... همه کس را .... و مردم با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند... اما علیرغم این همه سختی ها و مشکلات جاری ....زندگی هنوز ادامه دارد ... یک دیالوگ جانانه و عاشقانه و نجات بخشی دارد استیو مک کوئین در فیلم شاهکار پاپیون .... در سکانس اخر فیلم ..ان جا که استیو خود را از بلندی جزیره و زندان به پائین و در دل اب های خروشان اقیانوس می اندازد...دوربین از روی سرش پن می کندو استیو رو به دوربین ... درحالی که صورتش شکسته و خسته است با فریاد و با تمامی خشم اش و با همه ی ارزوها و امید هایش درمیان دلنوشته های مهرداد اکبری...
ما را در سایت دلنوشته های مهرداد اکبری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 54 تاريخ : چهارشنبه 6 ارديبهشت 1402 ساعت: 3:36

زخم‌های کهنه، ماتم هزار ساله‏... بیماری دراز به ‌دراز روی تخت بیمارستان افتاده بود؛ ملحفه‌ای سفید ( ملافه ای سفید) صورت و سرتا پای او را ‏پوشانده بود و هیچ عضوی از بدن‌اش پیدا نبود. پزشک‌ها، پرستارها، خویشان، دوستان، عزیزان و ‏فرزندان بیمار گرد او به تماشا ایستاده بودند و به دلسوزی و غمخواری، به پچپچه با هم حرف ‏می‌زدند. هر بار پزشک، پرستار یا درد آشنائی روی ملحفه انگشت می‌گذاشت، یا به عضوی از ‏اعضایش حتا اشاره می‌کرد، خون نشت میکرد و فریاد جگرخراش بیمار به ‌‌آسمان‌ها می‌رفت. از میان ازدحام جمعیت ‏به کنجکاوی راه باز کردم و چند قدم جلوتر رفتم تا شاید به راز آن ناله‌ها پی می بردم، گیرم بجز ‏سفیدی هیچ چیزی به چشم نمی خورد و هیچ کسی ملحفه را از روی بیمار کنار نمی زد تا او را ‏می دید و می پرسید از چه دردی رنج می‌برد. برگشتم و پرسا به پزشک ها و پرستارها نگاه کردم، ‏همه در سکوت شانه بالا انداختند و لب از لب بر نداشتند. باری، گوشۀ ملحفه را گرفتم و از روی ‏بیمار کنار زدم، شگفتا! به‌جای بیمار چشم‌ام به نقشۀ کهنة جغرافیای سیاسی ایران افتاد، پیکری ‏خون‌آلود با صدها و صدها زخم ناسور، پیکری مثله شده که گوئی به تازگی صدها اسب وحشی او ‏را لگد مال کرده و جنازه‌اش را به جا گذاشته بودند. خون تازه از همه جا می‌جوشید و از کوه و ‏دشت و بیابان راه باز می‌کرد و به رودخانه‌ها و دریاها می ریخت و از هر‌گوشۀ آه و فغان هزاران هزار نفر ‏به آسمان‌ها می‌رفت. جغدی ناگهان جیغ کشید، عقابی سیاه از کاکل سفید دماوند برخاست، ‏چرخی بالای سرم زد، مرا مانند برّه‌ای به چنگال گرفت و تا پشت ابرها بالا برد و بالا برد و بعد، ‏میان زمین و آسمان به امان خدا رهایم کرد. در ‌میانۀ راه، زمانی‌که مثل پرکاه چرخ میزدم، و ‏پائین دلنوشته های مهرداد اکبری...
ما را در سایت دلنوشته های مهرداد اکبری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 6 ارديبهشت 1402 ساعت: 3:36